سفرهاي زمان جواني امام صادق (عليه السلام)
سفربه مکه اودرجواني ودرعصر هشام،بهمراه پدر به مکه رفت .درآن سال هشام به مکه آمده بود تابراي خود تبليغاتي راه اندازد وجمع رامتوجه خودسازد. شا يسته است که يادآور شويم امام باقر(عليه السلام) واما صادق(عليه السلام) نيز براي زيارت بيت الله به مکه رفتند ودرعين حال کوشيدند تبليغات ناصواب هشام رادرامر رسميت بخشيدن بخود خنثي سازند. عده اي ازمتملقان به دور هشام گرد آمده وازشأن وفضيلت او!!وهم رتبت ومقام بني اميه وخاندان او!!سخنها مي گفتند واين امر براي هشام امتيازي به حساب مي آمد وبدان سبب خود رامفتخر مي ديد. امام صادق(عليه السلام) دربين جمعي عظيم به سخنراني پرداخت وفرمود: اَلحَمدُ لِلّهِ اللَّذي بَعَثَ مُحَمَّداً بالحَقِّ نَبِيِّاً وَاَکرَمَنابِهِ و... حمد وسپاس مخصوص خداوندي است که محمد (صلي الله عليه وآله) رابحق مبعوث فرمودواوراپيامبرقرارداد و ما را به وجود و انتساب به اوگرامي داشت .وبدين سان ما برگزيده خدا برخلق اوئيم و بهترين ها از بندگان وخلفاي اوئيم. سعادتمند آن کسي است که ازماتبعيت کند، وبدبخت آن فردي است که بامادشمني ورزد وازراه وروش ما مخالفت نمايد و.. وبدين سان بافته هاي هشام راازهم گسست واو را دربين جمع رسوا ساخت .اودرضمن سخنانش به مردم فهماند که بني اميه خليفه بحق رسول الله (صلي الله عليه وآله) نيستند ومقام وموقعيت شان درجامعه سست وحکومت شان پوشالي است و... احضار به شام برادر هشام خبراین سخنراني را به گوش هشام رساند. اوازشنیدن آن شرمنده وناراحت شد وتصميم به انتقام گرفت. پس از بازگشت به دمشق پیکی به سوی والی مدینه فرستاد وامام باقر(عليه السلام) رابهمراه فرزندش امام صادق(عليه السلام) به دمشق احضارنمود. امام باقر(عليه السلام) ناگزير با فرزندش به سوي دمشق حرکت کردند. اما بدنيست بدانيم جو حکومت جوفشار، جو خودکامگي وغرور ، جو زرق وبرق دربار وچشم پرکني برای عامه مردم بود. بني اميه به تقليد ازدستگاه سلطنتي روم وايران قبل ازاسلام براي خود درباري وبارگاهي تشکيل دادند ودرحضورخود براي ارعاب مردم ونشان دادن هيمنه وجلال خود ، سپاهيان مسلح رادربرابر خود برپامي داشتند. امام وارد دمشق شد وبه دربار هشام رفت. ولي به مدت سه روزآنهارابه حضورهشام راه ندادند. وبعدهم که راه دادند هشام سعي به تحقير امام داشت. امام باقر(عليه السلام) رابه تيراندازي دعوت کرد واورابه اين امرمجبور نمود که البته نتيجه امربه نفع امام وبه سرشکستگي هشام انجاميد. درهمين سفر بود که آوازه علم وفضل اين خاندان درهمه جا پيچيد و حتي درعلماي يهود و مسيحي مؤثرواقع شد وهشام براي جلوگيري ازتوسعه نفوذ آنها درشام ناگزير شد آنان رابه سوي مدينه برگرداند. امام ودستگاه زمامدار قدرت دردست بني اميه بود وآنها انواع ظلم وفشاروتعدي ها وتحميل نابخردانه رابرمردم ومخصوصاً برخاندان پيامبر(صلي الله عليه وآله) روا مي داشتند .دستگاه زمامدار،تشکيلات اطلاعاتي نيرومندي دراختيار داشت که آن خود بلائي براي جان مردم بود.بااستفاده ازقدرت جاسوسي آنها افراد مظنون راازگوشه وکنار پيدا کرده وازميان برمي داشتند. اودردوران کودکي وجواني شاهد اين مسأله بود که دستگاه حکومت به اسم خلافت رسول الله (صلي الله عليه وآله) بيديني مي کند وخاندان پيامبر(صلي الله عليه وآله) رامورد طعن وآزار خود قرارمي دادندتاحدي که امام باقر(عليه السلام) وامام صادق(عليه السلام)هم ازاين آزارها در امان نبودند .اودردوران حيات جد وپدر شاهد تاکتيکهاي مبارزاتي آنان بود. ازآنها راه وروش هاوتعليماتي را اخذ مي کرد که بعدها بابهره گيري وتلفيق هاتوانست ازآن براي اداره امورشيعيان وحفظ وپاسداري اسلام استفاده کند. همراهی پدر در سفر شام اين ماجرا را علامه درکتاب خود جلاء العيون ازسيدبن طاووس (ره) به سند معتبر ازحضرت صادق(عليه السلام) روايت کرده است درسالي ازسالها که هشام بن عبدالملک به حج آمده بود امام صادق(عليه السلام) نیز به همراه پدرگرامیشان به حج رفته بودند. امام صادق(عليه السلام) درمکه بين جمع کثیری به سخنراني پرداخت وگفت: چون به دمشق حرکت کردند ووارد آن شهرشدند ، هشام سه روز آنهارا به حضور خودراه نداد و روزچهارم به حضور خود طلبيد . چون داخل شدند، هشام برتخت پادشاهي خودنشسته و برای ترساندن مردم ونشان دادن هيمنه وجلال خود، سپاهياني مسلح دربرابر خود برپا داشته بود وبزرگان قومش درحضور اوبه هدف تير مي انداختند . چون به نزد او آمدند به امام باقر(عليه السلام) گفت: بابزرگان قوم ، تيربينداز. امام باقر(عليه السلام) گفت : که من پيرشده ام وتوانايي تيراندازي را ندارم اگر مرا معاف کني بهتراست. هشام سوگند ياد کرد که به حق آن خداوندي که مارا به دين خود وپيغمبر خود عزيز گردانيده تورا معاف نمي گردانم . پس به يکي از بزرگان بني اميه اشاره کرد که کمان وتيرخودرا به او بده تا تيربيندازد . پس امام باقر(عليه السلام) کمان وتیری راازآن مرد گرفت ودر زه کمان گذاشت وبه قوّت کشيد وبروسط نشانه زد. پس تير ديگري گرفت وبرانتهاي تيراول زد که آنرا تا نوک پيکان به دونيم کرد. بعد تيرسوم را گرفت وبرانتهاي تيردوم زد که آنرا نيز به دونيم کرد ودروسط نشانه قرارگرفت . تاآنکه نه تيررا همچنان پي درپي برهدف نشاند. هشام درتير نهم بي تاب شد وگفت : اي ابوجعفر نيک انداختي وتودرتيراندازي ازماهرترين تيراندازان عرب وعجم هستي پس چرا ميگفتي برآن توانايي ندارم. هشام ازآن تکليفي که برعهده امام باقر(عليه السلام) گذاشته بود پشيمان شد وتصميم به کشتن حضرت گرفت ، سربه زيرافکنده بود وتفکر ميکرد وامام صادق(عليه السلام) وپدر گرامیش همچنان دربرابر اوايستاده بودند، چون ايستادن آنها به طول انجامید، امام باقر(عليه السلام) به خشم آمد. وقتي آنحضرت خشمگين مي شد به سوي آسمان نظر مي کرد وآثار غضب ازچهره مبارکشان ظاهر مي گرديد. وقتي که هشام آن حالت را در امام باقر(عليه السلام) ديد از غضب آن حضرت ترسيد واو را بربالاي تخت خود خواند و امام صادق(عليه السلام) نيز پشت سرایشان رفت . چون به نزديک اورسيد، برخاست و امام باقر(عليه السلام) را دربرگرفت ودردست راست خودجاي داد ودست درگردن من انداخت وامام صادق(عليه السلام) را جانب راست امام باقر(عليه السلام) نشاند. پس روبه سوي امام باقر(عليه السلام) کرد وگفت: قبيله قريش پيوسته بايد برعجم وعرب افتخار کنند که شخصي مانند تو درميان آنها هست . به من بگو چه کسي اين تيراندازي رابه توياد داده است ودرچه مدتي آن را آموختي ؟ امام باقر(عليه السلام) فرمود: مي داني که اين صنعت درميان اهل مدينه شايع است ومن درسن جوانی مدتي به اين صنعت مشغول بودم . ازآن زمان تابه حال آنرا کنار گذاشته ام، چون اصرار کردي ومرا سوگند دادي، امروزکمان بدست گرفتم. هشام گفت: اين طور کمانداري، هرگز نديده بودم. اي اباجعفر دراين امر، مانند تونيز کسي هست. حضرت فرمود: ما اهل بيت رسالت علم وکمال واتمام دين را که حق تعالي درآيه : اَليَومَ اَکمَلتُ لَکُم ديِنَکُم وَاَتمَمتُ عَلَيکُم نِعمَتِي وَرَضِيتُ لَکُمُ الاِسلَامَ دِيناً . به ماعطاکرده است، ازيکديگر به ميراث مي بريم. زمين هرگز ازما(اهلبيت) که دارنده علم و کما لی هستيم که افراد ديگر آن را ندارند خالي نمي ماند. وقتي اين سخن را از امام شنيد، بسيار غضبناک شد وچهره اش سرخ شد ودرهم رفت وساعتي سربه زير افکند وساکت شد . چون سربرداشت به امام باقر(عليه السلام) گفت : آيا نسبت ما وشما که همه فرزندان عبد منافيم يکي نيست ؟ امام باقر(عليه السلام) فرمود: که آري چنين است ولي حق تعالي ازسرپنهان خودوعلم خالص خودبه ما عطا کرده است وآنچه راخاص ماگردانيد و ازديگران متمايز نمود، آنرا مخصوص ديگران قرارنداد وبه دیگران عطا نکرد. هشام گفت : آيا چنين نيست که حق تعالي حضرت محمد مصطفي (صلي الله عليه وآله) راازنسل وتبار عبد مناف، به سوي همه مردم، ازهررنگ ونژادي چون سفيد وسياه وسرخ برانگيخته است؟ پس چگونه وازکجا اين ميراث رامخصوص شما قرارداده است وحال آنکه حضرت رسول (صلي الله عليه وآله) برهمه مبعوث شده است . خداوند درقرآن مجيد مي فرمايد: وَلِلّهِ مِيراثُ السَّمَواتِ وَالاَرضِ (ميراث آسمانها وزمين ازآن خداست ) پس به چه سبب ميراث علم ، مخصوص شماشد وشما علم را به ميراث برديد وحال آنکه بعد از حضرت محمد(صلي الله عليه وآله) پيغمبري مبعوث نگرديدو شما ازپيغمبران نيستيد. امام باقر(عليه السلام) فرمود: ازآنجايي که خدامارا مخصوص گردانيده است به پيغمبر خودوحي فرستاد : لاَتُحَرِّکَ بِهِ لِسَانَکَ لِتَعجَلَ بِهِ . (زبانت رادر(هنگام وحي ) زود به حرکت درنياورتا درخواندن قرآن شتاب زدگي به خرج دهي. ) وبه پيغمبر خودامر کردکه مارا به علم خود مخصوص گرداند واز دیگران متمایز سازد. پس حضرت رسالت (صلي الله عليه وآله) براي برادر خود علي بن ابيطالب (عليه السلام) اسراري رابيان کرد که ازساير صحابه پنهان نگاه ميداشت وچون اين آيه نازل شد : وَتَعِيَها اُذُنٌ واعِيَةٌ. (اسرار الهي را گوشها ي ضبط کننده ونگاه دارنده حفظ مي کند ) پس حضرت رسول (صلي الله عليه وآله) فرمود: اي علي! من ازخدا خواستم که گوش توآن اسرارالهي راحفظ نمايد وبه اين جهت حضرت علی بن ابیطالب(عليه السلام) می فرمود: حضرت رسول اکرم (صلي الله عليه وآله) هزار فصل از علم را به من تعليم نمود که ازهر فصلي هزار فصل ديگرگشوده مي شد. چنانچه شمااسرار خودرا به افرادي خاص ميگوئيد وازافراد بيگانه پنهان مي داريد، حضرت رسول (صلي الله عليه وآله) نيز رازهاي خودرا به علي (عليه السلام) ميگفت وديگران را محرم اسرار وداراي صلاحيت نميدانست تا آن اسراررا بازگونمايد وهمچنين حضرت علي (عليه السلام) آن رازها را براي کساني ازاهل بيت خودکه محرم آن اسرار بودند بيان مينمود وبه اين طريق آن علوم واسرار به ماارث رسيده است . هشام گفت: علي(عليه السلام) ادعا ميکرد من علم غيب مي دانم وحال آنکه خدا کسي را برعلم غيب خويش شريک نگردانيده وخبردار نکرده است پس از کجا اين ادعا را مي کرد؟ امام باقر(عليه السلام) فرمود: که حق تعالي برحضرت رسول (صلي الله عليه وآله) کتابي (قرآن) را فرستاد ودرآن کتاب آنچه بوده وخواهد بود تا روزقيامت، بيان کرده است چنانچه فرموده است : وَنَزَّلنا عَلَيکَ الکِتابَ تِبياَناً لِکُلَّ شَيئٍ وَهُديً وَرَحمَةً وَبُشريَ لِلمُسلمِينَ (واين کتاب راکه روشنگرهرچيزي است وبراي مسلمانان رهنمود ورحمت وبشارت گري است برتونازل کرديم. ) وبازفرموده است : وَکُلَّ شيئٍ اَحصََيناَهُ في اِمامٍ مُبينٍ (وهمه چيز را درکتاب آشکار کننده اي برشمرده ايم) ونیز فرموده است : مَافَرَّطناَ في الکِتابِ مِن شيئٍ. (ما هيچ چيز رادراين کتاب فروگذار نکرديم ) پس حق تعالي به پيغمبر خود وحي کرد :که هرغيب وسري که به سوي اوفرستاده است حتماً به علي(عليه السلام) بگويد واورا خبردار نمايد وحضرت رسول (صلي الله عليه وآله) به علي (عليه السلام) امر کرد که بعداز وفاتش قرآن را(به طورمکتوب) جمع نمايد وغسل وتکفين وحنوط اورابرعهده بگيرد وفرمود: چون اوازمن است ومن ازاويم ودارايي من ازآن اوست وآنچه برمن لازم بودبراولازم است (که انجام دهد) و اوقرض من را ادامي کند وبه وعده هاي من وفامي نمايد. پس روکرد به اصحاب خود وگفت : علي بن ابيطالب(عليه السلام) بعد از وفات من بامنافقان برسرتأويل (تفسير و توضيح) قرآن جنگ خواهد کرد چنانچه من با کافران برسرتنزيل (نزول) قرآن جنگ کردم و کسي ازصحابه به جزعلي(عليه السلام) تأويل همه قرآن رانداشت ونميدانست وتأويل وتفسير همه قرآن فقط نزد علي (عليه السلام) است و به اين سبب حضرت رسول (صلي الله عليه وآله) فرمود: که داناترين مردم به علم قضا علي (عليه السلام)است . يعني اوبايد که قاضي شما باشد وعمر بن خطاب مکررميگفت : اگر علي نمي بود عمر هلاک می شد. عمر به علم آن حضرت گواهي مي داد وديگران انکارمي کردند . هشام ساعتي طولاني سربه زير افکند سپس سربرداشت وگفت : هرحاجتي که داري ازمن بخواه . امام باقر(عليه السلام) گفت: که اهل وخانواده من دروحشت وترس اند (نگران اند) ازاينکه شهر را ترک کرده وبيرون آمدم وتا به حال برنگشته ام. از تو می خواهم که به من اجازه دهی که برگردم. هشام گفت: اجازه می دهم که امروز به طرف مدینه حرکت کنی. سپس امام دست به گردن او انداخت وخداحافظی کرد واز پیش او بیرون آمد. وقتي به ميدان بيرون ازمحل حکومت اورسيدند، درانتهاي ميدان به جمعيت زيادي برخورد کردند . امام باقر(عليه السلام) پرسيد: که ايشان کيستند؟ وزیر دربار هشام گفت : قسيسان ورهبانان و مسیحی هستند که هر سال در چنین روزی اینجا اجتماع می کنند وبا هم به زیارت راهب بزرگ خود(داناترینشان) که معبد او بالای کوه قرار دارد ، می روند وسؤالات خود را می پرسند. پس امام باقر(عليه السلام) سر خود را با پارچه ای پوشاند تا کسی او را نشناسد ونزد آنها رفت. وقتي گروه نصاري نشستند امام باقر(عليه السلام) نيزدرميان ايشان نشست وآن کشیشها محلهايي را جهت نشستن براي عالم خودآماده کردند واورا برروي آن مکان ها نشاندند . راهب چنان پيرشده بود که بعضي از حواريون واصحاب حضرت عيسي(عليه السلام) رادرک کرده بود وازپيري ابروهايش بلند وبر چشمانش افتاده بود . با حریری زرد ابروهاي خودرا به پیشانی بست وچشمهاي خودرا مانند افعي به حرکت درآورد وبه سوي حاضران نظر کرد . دراين هنگام چون به هشام خبررسيد که آن حضرت به دير( عبادتگاه نصرانيهاي تارک دنيا) رفته است کسي از اطرافيان مخصوص خودرا به سوي آنجا فرستاد تا آنچه ميان ايشان وآن حضرت مي گذرد به او خبر دهد . چون نظر آن عالم بر امام باقر(عليه السلام) افتاد گفت : تو ازمائي يا از امت مرحومه ای(مورد رحمت خدا)؟ حضرت فرمود: ازامت مرحومه ام (امت اسلام) راهب پرسيد از علماي اسلام هستی يا از بی سوادان آنان؟ فرمود که از بی سوادان آنان نيستم پس بسيار مضطرب ونگران شد وگفت : من از توسؤال کنم يا تو از من سؤال مي کني ؟ امام فرمود: تو سؤال کن . راهب روبه مسیحیان کردو گفت : اي گروه مسیحیان! عجيب است که مردي ازامت محمد(صلي الله عليه وآله) این جرأت را دارد وبه من مي گويد : که ازمن سؤال کن. شايسته است چند مسئله ازاو بپرسم و پنج سؤال از حضرت نمود که امام به یک یک آنها پاسخ داد. ابتدا پرسید: اي بنده خدا! به من بگو آن چه ساعتی است که نه از شب است ونه از روز؟ امام باقر(عليه السلام) فرمود: بين طلوع صبح (اول وقت نماز صبح) تا طلوع خورشید است. راهب گفت: اگر نه از روز ونه از شب است پس از چیست؟ امام باقر(عليه السلام) فرمود: اززمانهاي بهشتی است که دراين زمان بيماران مابه هوش مي آيند و دردها آرام مي گیرند وبیماران درآن شفا می یابند وکسي که شب به خواب نرود دراين ساعت به خواب مي رود وحق تعالي اين ساعت را موجب رغبت، رغبت کنندگان به آخرت قرار داده وبراي عمل کنندگان براي آخرت دليل وحجتی روشن قرارداده و براي انکار منکرين و متکبرين که عمل براي آخرت انجام نمي دهند، حجتي گردانيده است ( که جاي هيچ عذروبهانه اي براي آنها باقي نماند) راهب نصراني گفت: راست گفتي . حال بگوبدانم این که می گویند اهل بهشت مي خورند ومي آشامند ولی مدفوع و ادرار ندارند آيا دردنيا نظيري دارد؟ حضرت فرمود: که آري، مانند جنين دررحم مادر که مي خورد ولی مدفوع وادرار ندارد. راهب نصراني گفت : تو نگفتي که من ازعلماي اسلام نيستم؟ حضرت فرمود: من گفتم ازبی سوادان ایشان نيستم. راهب گفت : می گویند در بهشت از میوه ها وغذا ها می خورند ولی چیزی کم نمی شود، آیا نظیری در دنیا دارد؟ حضرت فرمود: آري، نظيرومشابه آن دردنيا چراغ است که اگر هزاران چراغ از شعله آن بيفروزند وروشن کنند ازآن کاسته نمي شود وهميشه هست وروشنايي دارد. راهب گفت : ازتومسئله اي سؤال مي کنم که نتواني جواب بگويي، حضرت فرمود: بپرس . راهب گفت: به من بگو آن دو برادر چه کسانی بودند که دريک ساعت دوقلو از مادرمتولد شدند ودريک لحظه هم مردند امّا دروقت مردن يکي پنجاه سال عمر کرده بود وديگري صد وپنجاه سال ؟ حضرت فرمود: آن دو برادر عزيز وعزیر بودند که مادرايشان دريک شب ودريک ساعت به آنها حامله شد ودريک ساعت متولد شدند وسي سال بايکديگر زندگي کردند پس خداوند جان عزير را گرفت وبعد از صد سال دوباره اورا زنده کرد وبيست سا ل ديگر با برادر خود زندگانی نمود وهردو دريک لحظه مردند. آن راهب ازجای برخاست و گفت : کسي را که ازمن داناتر است آورده ايد تا مرا رسوا کند . به خدا سوگند که تااين مرد درشامست ديگر من با شما سخن نخواهم گفت. هرچه ميخواهيد ازاو سؤال کنيد. می گویند: چون شب شد آن عالم مسیحی نزد آن حضرت آمد ومعجزاتي را مشاهده کرد ومسلمان شد. چون اين خبر به هشام رسيد و خبراین مناظره دربین مردم شام منتشر شده است وبراهالي شام علم و کمال حضرت نمايان گشت، او بلافاصله جايزه اي براي حضرت فرستاد وآنها را روانه مدينه کرد . ودرروايتي ديگر اينطور آمده است که هشام آن حضرت را (بخاطر انتشار خبرمباحثه) درشام به زندان فرستاد وچون به او گفتند که اهل زندان همگي مريد اوشده اند بلافاصله زودي حضرت را روانه مدينه کرد وپيش ازما پيک سريعي فرستاد که درشهرهاي سرراه ميان مردم اعلام کنند، دوپسرجادوگر ابوتراب محمد بن علي و جعفر بن محمد(علیهم السلام) که من ايشان را به شام خواسته بودم، به آئین مسیح تمايل پيداکردند ودين ايشان را اختيار کردند. پس هرکس به آنها چيزي بفروشد يابه ايشان سلام کند يا دست دهد، خونش ريخته مي شود و هيچ خون بهائي ندارد. چون پيک به شهر مدين رسيد وآنها وارد شهر شدند، اهالي آن شهر دربها را بر رويشان بستند وایشان را دشنام دادند وبه علي بن ابيطالب(عليه السلام) ناسزا گفتند. هرچند همراهانشان اصرار مي کردند دري را نمي گشودند وآذوقه (سفر) به آنان نمي دادند . امام باقر(عليه السلام) با ايشان بامدارا سخن گفت وفرمود: ازخدا بترسيد ما چنان نيستيم که به شما گفته اند واگر چنان باشيم شما با يهود و نصاري معامله مي کنيد، چرا ازمعامله باما امتناع مي ورزید؟ ام آنان در جواب گفتند که شماازيهود ونصاري بدتريد (نعوذبالله )زيرا که ايشان جزيه مي دهند وشمانمي دهيد. هرقدر امام باقر(عليه السلام)ايشان را نصيحت کرد، سودي نبخشيد وگفتند درب بر روي شمانمي گشاييم تاشما وچهار پايانتان هلاک شويد . حضرت چون اصرار آن اشرار راديد پياده شد وفرمود: اي جعفر(عليه السلام)! توازجاي خودحرکت نکن . کوهي درآن نزديکي بودکه به شهر مدين مشرف بود . حضرت ازآن کوه بالا آمد و روبه جانب شهر کرد وانگشت برگوشهاي خود گذاشت وآياتي را که حق تعالي درمبعوث شدن حضرت شعيب (عليه السلام) براهل مدين وعذاب شدن آنها بخاطر نافرماني کردن ازآن پيغمبر، فرستاده است، براهالي آن شهر خواند تا آنجا که حق تعالي مي فرمايد :« بًقيَّة اللّهِ خَيرٌ لَکُم اِن کُنتُم مُؤمنين َ» ( آنچه خداوند برای شما باقی گذارده (ازسرمایه های حلال) برایتان بهتراست اگرایمان داشته باشید.) پس فرمود: به خدا قسم بقيه خدا در روي زمين مائيم. دراين هنگام حق تعالي باد سياه و تيره اي رابرانگيخت وآن صدارا به گوش مردوزن وکوچک وبزرگ آن مردم رسانید ووحشت بزرگي آنها را فرا گرفت به طوری که بربالاي بامهاميرفتند وبه طرف آن حضرت نگاه مي کردند. پس مرد پيري ازاهل مدين تا امام باقر(عليه السلام) رابه آن حالت ديد باصداي بلند درميان شهر اعلام کرد که اي اهل مدين ! ازخدا بترسيد. اين مرد درمکاني ايستاده است که وقتي حضرت شعيب قوم خودرا نفرين کرد دراين جايگاه ايستاده بود. به خدا سوگند اگر درب را به روي اونگشاييد مانند آن عذابي که بر قوم شعيب نازل شد برشما نازل خواهد شد . دراين هنگام بودکه اهل مدين دربها را گشودند وآنها را درمنزلهاي خود جای دادند و خوراک وآذوقه ایشان را تأمین نمودند. تا روزبعد که ازآنجا رفتند . پس والي مدين اين ماجرا رابه هشام نوشت وآن ملعون به اونوشت که آن مرد پير را بکشد . وبه روايت ديگر آمده است که هشام آن مرد پير را طلب کرد وپيش ازرسيدن به شام به رحمت الهي پيوست پس هشام به والي مدينه نوشت که امام باقر(عليه السلام) را با زهر مسموم نماید، که قبل از انجام این کار مرد. منابع: به نقل از کتاب احياگر تشيع به نقل از کتاب منتهی الآمال
|
امتیاز مطلب :
|
تعداد امتیازدهندگان :
|
مجموع امتیاز :
نویسنده : مهران کاوه
تاریخ :